خدیجه

از اتاق‌نشیمن جلویی صدای ضعیفی آمد. آقای پیرس لامپ را خاموش کرده بود. باغ تاریک شد. چیزی جز قطعه‌زمینی سیاه دیده نمی‌شد. همه‌جایش باران باریده بود. همهٔ علف‌ها زیر باران خم شده بودند. پلک‌ها از شدت بارش باران بسته می‌شدند. اگر کسی طاق‌باز می‌خوابید چیزی جز درهم و برهمی و آشفتگی نمی‌دید… ابرها می‌چرخیدند و می‌چرخیدند، و چیزی با ته‌رنگِ زرد و گوگردمانند در تاریکی بود.