خدیجه

قدرت چه لذتی دارد. اما لذت یک‌لحظه بیشتر نمی‌پاید. این قدرت را پدرم به من بخشیده و من به‌حکم او مالک جان آنها هستم. باید رحم و عاطفه را زیر پا بگذارم. تردید نمی‌کنم و دستم را تکان می‌دهم: نخستین فرزند بالا می‌رود. پیش چشمان پدر دست‌وپا می‌زند. پیرمرد دندان بر هم می‌فشارد، چشم‌ها را می‌بندد، صورتش می‌لرزد. غریو شادی از گوسفندان به هوا برمی‌خیزد. سر مبارک سلامت باشد، چه باک اگر فردا نوبت ما رسد. باران تندتر می‌شود. از میان بیشه‌های تک می‌گذرم. جای آن است که مردان نقابدار بر من حمله برند، اما همه‌جا آرام است. از میان شالیزارها زوزه شغال‌ها را می‌شنوم. هنگام غروب است. اسب را به تاخت وامی‌دارم تا زودتر به زیر کرسی و کنار چال آتش پناه برم. خیس از باران به قصر می‌رسم. فراشی دهانه اسبم را می‌گیرد، فراشی دیگر خم می‌شود و در را می‌گشاید. از پله‌ها بالا می‌روم. زنگی به صدا درمی‌آید. ریحانه موج‌زنان پیش می‌آید. نگران است.