هر چه زور زدم ببینم منظور مخترع تلگراف، آن هم کلهٔ صبح چه ربطی به من دارد چیزی به عقلم نرسید. چون داشتم فکر میکردم ببینم آن شورتِ نامرد را کجا انداختم. مرحبا چیزی را در آن دورها با چشم دنبال میکرد:
«چندبار تا حالا ازم پرسیدی شغلم چیست، چهکارهام؟ و چرا اینطوری مثل خزندهها زندگی میکنم؟ و تو کی هستی، پدر و مادرت کی هستند، کجا هستند؟ و چرا من چهارچشمی اینهمه سال مراقبت بودم و پول خرجت کردم… و هزارتا سؤال دیگر که پرسیدی یا نپرسیدی، اما میخواستی بپرسی. آمدهام امروز اینجا اسرار زندگیات را صاف و پوستکنده برایت بگویم. چون دیگر فرصتی نداری و امروز آخرین روزی است که ما همدیگر را میبینیم… اگر خوشحال میشوی بگذار بگویم: من آن کسی که تو فکر میکنی نیستم، یک نفر دیگر هستم. خب عیب ندارد، تو هم آن کسی که هستی نیستی، چون میتوانی چند نفر دیگر هم باشی. برای دانستن هر چیزی در این عالم آدم باید تاوان بدهد.»
خدیجه
17
آذر