خدیجه

نمی‌توانستم چشم از راهرو بردارم: یک سرِ راهرو اتاق من بود و سرِ دیگرش آشپزخانه و مستراح. مرحبا برخلاف همیشه این‌بار روی صندلی‌یی وسط راهرو نشسته بود و از پنجره‌های مُشبک چوبی زُل زده بود به باغ. بی‌آن‌که چشم از او بردارم آرام با دست دنبال شورتم گشتم. تنهایی خوبی‌های زیادی دارد: شاید یکی‌اش این بود که می‌توانستی تمام روز هر طور که می‌خواهی، حتا لخت برای خودت تو خانه بگردی و چیز بپزی و بخوابی… و به همه‌چیز محرم باشی.