خانم

سنگ ریزه های توی باغچه را که دم دستش بود، پیدا می کرد و می زد به ستون کوتاهی که دو متری اش بود. دلش می خواست ناصر دم دستش بود تا لگدی جانانه بهش می زد. پنج سال بزرگ تر از برادرش بود و همیشه هم با هم دعوا داشتند، اما وقتی آمد، نتوانست چیزی بگوید