خانم

یه پیرمردی بود، بالای شصت سال داشت. آب می رسوند به بچه ها. عاشق دکتر چمران بود. از بس دکتر باهاش به احترام رفتار می کرد. انگار پدر خودشه. می گفت: اگه همۀ دنیا به من بگن برگرد خونه ات نمی رم، اگه آتیش رو سرم بباره نمی رم. یازده تا پسر دارم اگه همه شون شهید بشن بازم نمی رم. کاری که از دستم برنمیاد. فقط بزارین آب بیارم برای بچه های چمران.