«ما… از آن میترسیم که داشتههایمان را از دست بدهیم، رسم و رسوم خود را، آداب و سنت خود را و… زندگی را… . «و وقتی در مییابیم که افسانه زندگی ما و افسانه دنیا را فقط یک دست نوشته است، آنگاه ترسمان، فروکش میکند و از بین میرود.» گاهی اوقات کاروانها در منزلگاههای شبانه، به هم برمیخورند. همیشه یکی از آنها، نیازمندیهای دیگری را با خود داشت. انسان با دیدن آنها، میفهمید که «یک دستی هست…، یک دست غیبی که همهچیز را از پیش نگاشته است.
خانم
19
آذر