در اولین روزهای اکتبر ۱۸۰۵، حدوداً ساعتی پیش از پسین، مردی که پیاده سفر میکرد. وارد دینی شد. چندنفر از اهالی شهر در آن دقایق درکنار پنجره یادر درگاه خانهها ایستاده و با نوعی دلواپسی به این مسافر بیگانه مینگریستند، کسی با سرووضع فقیرانهتر از او تاکنون ندیده بودند. میانه قامت. چهارشانه وتنومند بود. حدوداً میانه سال بود (چهل و هفت هشت ساله) لبه چرمی و پهن کلاه خود را پایین کشیده تا بخشی از صورت آفتاب سوخته وخیس از عرقش را بپوشاند. یخه پیراهن کتانی زرد و کلفتش با لنگر نقرهای دور گردن را گرفته وسینه پرمویش آشکارا بیرون بود. کراوات را چون طنابی گره زده، شلوارش از کرباس آبی وکهنه بود. سریک زانوی او نخ نما وسرزانوی دیگر سوراخ بود. نیم تنهای کهنه و پاره روی پیراهنش به تن داشت که به آرنجهای آستینش با ماهوتی سبز وصله شده بود. مسافر بیگانه توبره سربازی نویی بر پشت و یک چوبدست گره دار وبزرگ بردست، پاها بیجوراب در کفشهایی نعل دار، با سری تراشیده
خانم
19
آذر