از آن موقع به بعد، كه خيلی هم گذشته، بيشتر وقتها، خودم انديشدهام كه آدمهای كمی هستند كه میدانند بچهها در اثر ترس و وحشت بسيار رازدار میشوند. اينكه اين ترس چهقدر واهی است اهميت ندارد، خود اين ترس است كه مهم است. من از مرد جوانی كه میخواست دل و جگرم را بيرون بكشد در هراس بودم؛ از مردی كه زنجيرآهنی بهپا داشت و من با او حرف زده بودم میترسيدم و از خودم؛ يعنی كسی كه وعده داده بود خوراك و سوهان برای آن مرد ببرد، وحشت كرده بودم. هرگز هم اميدی نداشتم كه بتوانم با كمك خواهر مقتدرم كه در هرلحظه مرا نسبت به خودش بيزارتر میكرد، از دست اين ترسها نجات پيدا كنم
خانم
18
آذر