از وقتی شناختمت، فهمیدم که میتوانم دوستت بدارم. خامی و جوانی من باعث جداییمان شد. مدتی طول کشید تا بهزحمت به دیوانگیام پی بردم، از طرفی دنبال چیزی بودم که به آن “کمال مطلق خود” میگفتم. چنان لجوجانه و با کلهشقی دنبالش میگشتم که فکر کردم آن را یافتهام. یک روز آفتابی، همه چیز بر من روشن شد. همه چیز را شکستم و تسلیم نوعی یأس شدم و دیگر سعی نمیکردم با صرف وقت و رغبت در آن تعمق کنم. بله عزیزم، قبل از اینکه دوباره با هم باشیم، قبل از آمدنت، خیلی چیزها در من مرد و هیچ چیز هم جایش را نگرفت.
حامد
28
دی