خدیجه

برگه را رها می‌کنم. به اتاق برمی‌گردم. صدف‌های خالی هنوز تکان می‌خورند. کاش دنبالم بیاید، از پشت بغلم کند، موهایم را کنار بزند و اشک‌هایم را پاک کند! در اتاق را باز می‌کند و می‌گوید: «مستوره، این خل‌بازیا چیه؟ چی شده؟» سر را از بین زانوهایم بلند می‌کنم