خدیجه

جیغ کشیدم. نمی‌توانستم تاب بیاورم که دایی آنچه را به آن افتخار می‌کردم، بی‌حرمت کند. پاریس، شهری که می‌توانستم در کوچه‌هایش که مانند هشت‌پایی به هر سو کشیده شده بود، گشت‌وگذار کنم. پاریس، پایتخت فرانسه. پاریس با خیابان‌هایش، جادهٔ کمربندی‌اش، دوداندودی‌اش، راه‌بندان‌هایش، تظاهراتش، افسران پلیسش، اعتصاباتش، کاخ الیزه‌اش، دبستان‌هایش، دبیرستان‌هایش، راننده‌هایش که فریاد می‌کشند، سگ‌هایش که دیگر پارس نمی‌کنند، دوچرخه‌های تروفرزش، کوچه‌های بلندش، سقف‌های خاکستری‌اش که کبوترهای طوسی رنگ را در خود پناه می‌دهند، سنگ‌فرش‌های براقش، آسفالت‌های فرسوده‌اش، فروشگاه‌های پرازدحامش، اغذیه‌فروشی‌های شبانه‌اش، ورودی‌های مترواش، بوی تند فاضلاب‌هایش، هوای جیوه‌ای پس از بارانش، گرگ‌ومیش صورتی رنگ آلوده‌اش، چراغ‌های نارنجی‌اش، جشن و خوش‌گذرانی‌هایش، پرخوری‌هایش، ولگردها و شراب‌خواره‌هایش و اما برج ایفل، بانوی بالابلند موقر، پرستار پولادینی که مراقب ماست.