آنها که رفتند، نگهبان جلوی در آمد پیش من و سوسن. از نگاهش و حضورش در کنارمان حالم بد شد. نگهبان جوان گفت: «خدا به دادتان برسد. حالاحالاها پدرهایتان گیر هستند و باید بروند دادگاه.» میخواستم بپرسم او از کجا میداند، که خودش نگاهی به سوسن انداخت و گفت: «خواهرت دارد از سرما میلرزد. میخواهی بیایی توی اتاقک من؟» سرم را به علامت نَه تکان دادم.
خدیجه
15
دی