مامان نگذاشت من و سوسن برویم داخل ساختمان جنگلبانی. خودش و خاله و علیرضا رفتند داخل و ما گوشهٔ حیاط و زیر طاق ساختمان جنگلبانی ایستادیم. علیرضا هم میخواست پیش من و سوسن بماند، اما مامان گفت: «تو مردی. باید همراه ما باشی. اگر تو نباشی، که میخواهد با این مردها حرف بزند و تکلیف را مشخص کند؟» علیرضا بادی به غبغبش انداخت و همراه مامان و خاله راهی شد.
خدیجه
15
دی