محسن

مادرم روی کاناپه است. حالا دیگر از روی کاناپه تکان نمی‌خورد. یک‌وقتی، تا همین چند ماه پیش که هنوز سرپا بود، راه می‌رفت و رانندگی می‌کرد، کارهایی انجام می‌داد. چند وقتی بعد از آن هم بیشتر روزش را روی صندلی می‌گذراند، صندلی کنار کاناپه. هرازگاهی کارهایی می‌کرد، بیرون می‌رفت، از این کارها. آخرِسر افتاد روی کاناپه، اما حتی آن‌وقت هم دست‌کم تا مدتی، بااینکه بیشتر وقتش را روی کاناپه می‌گذراند، شب‌ها نزدیک ساعت یازده بهانه‌ای پیدا می‌کرد که پابرهنه برود بالای پله‌ها. بااینکه اول زمستان بود، هنوز تنش آفتاب‌سوخته بود، روی فرشِ سبز، کُند و بااحتیاط قدم برمی‌داشت و به اتاق سابق خواهرم می‌رفت. سال‌ها بود که آنجا می‌خوابید… اتاق صورتی و تمیز بود و تختش سایه‌بانی داشت. مدت‌ها بود که به‌خاطر سرفه‌های پدرم پیش او نمی‌خوابید.
اما آخرین‌باری که به طبقه‌ی بالا رفت مدت‌ها قبل بود. حالا روی کاناپه است، از روی کاناپه تکان نمی‌خورد.