عطیه

درحالی که به دستم زل زده است، چینی بر پیشانی اش می نشیند. «چرا دستت رو بردی توی آتیش؟ می دونستی که برای مستجاب شدن اون آرزو دیگه دیر شده. فقط یه تیکه کاغذ بود.»
«می دونم، ولی…» مکث می کنم، سعی دارم چیزی را برایش توضیح دهم که خودم هم کامل درکش نکرده ام. «توی اون لحظه، دست روی دست گذاشتن بیشتر از فروکردن دستم توی آتیش عذاب آور بود.»