خانم

دست گرفتم به لنگهٔ در تا ببندمش که صدای محمد پیچید توی گوشم. گردن کشیدم، دیدم ایستاده سر کوچه، ساکش را گذاشته روی زمین و دست راستش را گذاشته به سینهٔ دیوار. با شوخی پرسیدم: «نمی‌خوای بری؟» گفت: «دیدار به قیامت مامان. ان‌شاءالله سر پل صراط.» دوباره تکرار کردم: «بخشیدمت به شش ماههٔ اباعبدالله. با دل قرص برو مادر.»