گفت «توروخدا اینقدر نگران نباش.»
دمدر اضافه کرد «اینطورها هم نیست که هر روز هر روز آدم بکُشند.»
این روزها همهچیز را مینویسم. یک وقتهایی هست که جایی ناآشنا به خودم میآیم و همانطور هاجوواج میمانم تا اینکه به لطف نامونشانیِ آویزان از گردنم به خانه برمیگردم. هفتهٔ پیش یکی برگرداندم به کلانتری محل.
مأمور پلیس با لبخند به استقبالم آمد. گفت «آقا، باز هم که شمایید.»
«شما من رو میشناسید؟»
«البته. احتمالاً شما رو حتی بهتر از خودتون بشناسم.»
«واقعاً؟»
«دخترتون تو راهه. جلوتر بهش خبر دادیم.»
خدیجه
17
آذر