خدیجه

اصلاً قابل‌درک نیست، چون قطعیتی را القا می‌کند که رسیدن به آن قطعیت مغایر با طبیعت ماست: قطعیتِ این‌که آن فرد دیگر برنمی‌گردد. دیگر حرف نمی‌زند. قدم از قدم برنمی‌دارد ــ نه یک قدم به پس، نه یک قدم به پیش ــ، هیچ‌وقت نگاه‌مان نمی‌کند یا رویش را برنمی‌گرداند. نمی‌دانم چه‌طور آن قطعیت را تحمل می‌کنیم یا با آن کنار می‌آییم. نمی‌دانم چه‌طور او را به‌تدریج به فراموشی می‌سپاریم. چون زمان گذشته و بین ما و آن فرد فاصله انداخته اما برای او در همان جا ثابت مانده است.