خدیجه

به گمانم حق با او باشد. این روزها مرتب وسایلم را گم‌وگور می‌کنم و یا جای اشتباهی می‌گذارم. بیشتر از همه عینکم را گم می‌کنم، همین‌طور سوییچ اتومبیلم را. وارد مغازه‌ای می‌شوم، ولی به یاد نمی‌آورم برای خرید چه چیزی به آن‌جا رفته‌ام. از سالن سینما بیرون می‌آیم درحالی‌که داستان فیلم را به‌کلی فراموش کرده‌ام. اگر آن‌طور که امیلی می‌گوید زمان برای من به‌راستی تبدیل به چند نشانِ لای کتاب شده باشد، گاهی احساس می‌کنم یک نفر این کتاب را برداشته و آن‌قدر تکان داده که تمام آن تکه کاغذهای زردرنگ، جلدهای مقوایی جعبهٔ کبریت، که با دقت بسیار لابه‌لای صفحات کتاب گنجانده شده بودند، حالا روی زمین افتاده‌اند. حتا تمام لبه‌های تاخوردهٔ صفحات کتاب هم صاف شده‌اند.