از نمازخانهٔ کوچکم بیرون میآیم. میخواهم پشت میزم برگردم و چند صفحه قرآن بخوانم که یک لحظه چشمم به فرهنگ دهخدا میافتد. من تمام این سالها جز برای مرتب کردن این فرهنگ، به آن دست نزدهام. اولین جلد آن را بیرون میآورم و روی جلد گالینگور مشکیاش دست میکشم. انگار بخواهم فال بگیرم. انگشتم را لای صفحهای میکنم و باز میشود. پیش از دیدن کلمات، نگاهم به کاغذی میافتد که زن لای کتاب گذاشت. طرفِ سفید کاغذ به من است، اما پیداست که چیزی پشتش نوشته. کاغذ را برمیدارم. بوی عطر زن را میدهد. کاغذ را برمیگردانم. بدون عینک نمیتوانم بخوانم. به طرف میزم میروم و کتاب را روی میز میگذارم. ورقهٔ کوچک کاغذ هنوز دستم است. به طرف کتم میروم و عینکم را از جیبِ بغل کتم درمیآورم. شیشههایش گرد گرفته است. ها میکنم و با دستمالکاغذی شیشهاش را پاک میکنم. کاغذ را بالا میآورم.
خدیجه
17
آذر