حسین خواست چای را با سوهان بخورد. سارا یادآوری کرد: «بابا شما قند دارین، سوهان براتون خوب نیس. نخورین.» حسین نرم و صمیمی به سارا گفت: «بابا جان، قند رو ولش کن، کار از این حرفا گذشته.» زهرا پرسید: «ولی شما همیشه پرهیز میکردین و به ما هم سفارش، که چیزی که براتون خوب نیس، نخورین.» حسین دوباره نگاهی به صورت زهرا و سارا انداخت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، امتداد داد و یکباره گفت: «برای کسی که چند روز دیگه، شهید میشه، فرقی نمیکنه که قندش بالا باشه یا پایین.» چای را سر نکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه. گفتم: «حاجآقا، باز داری برای بچهها روضه میخونی؟ بهخاطر این گفتی صداشون کنم؟!» خونسرد و متبسّم گفت: «آره حاجخانم، واسه این گفتم بچهها بیان که خوب نگاهشون کنم.»
خانم
15
آذر