سی و پنج سال می گذرد؛
اما هنوز پاییز که می آید نمی دانم از آتش مهری که بر جانم انداخته غمگین باشم یا مسرور.
به برگ های زیبا و رنگارنگ مینگرم؛ با من سخن میگویند: زیبایی مرگ ما از زیبایی زندگی ماست…
آری… پاییز برای من بغضی تمام نشدنی دارد. تب و لرزی است که حس آشنایش گرمابخش وجود من است. هنوز و همیشه نگاهم شور دیدنش را میریزد و مرا به سر دوستداشتنیترین دوراهی ماندن و رفتن رها میکند.
اصلا پاییز بهار 🌱 من است، وقتی شکوفه میزند زخمهای دلم در خزان فصل ها…
او به من آموخت هر آمدنی رفتنی دارد؛ اما زیبا رفتن کار پاییز است.
مریم
13
آذر