خوب نیستی. نیازی به پرسیدن نیست. تو لرزان، با رنگوروی پریده، به من نگاه میکنی. سرت را به سینهام میچسبانی و گریه میکنی. میگویی با هر بار شنیدن صدای تیر، جانبهلب شدهای و مرا تصور کردهای که مثل احمد میان کوچهها افتادهام. میگویی ده بار آرزو را بغل کردهای و از صاحبخانه خواستهای بگذارد به جایی تلفن بزنی و دستآخر گوشی را سر جایش گذاشتهای و به خانه برگشتهای. میگویی چه روز تمامنشدنی و کُشندهای بود. میگویی یاد روزهای بیپایان زندان افتادهای؛ روزهای عرقریزان در نشستنهای اجباری میان حیاط زندان، روزهای اضطراب کشندهٔ تنهایی در سلول انفرادی، روزهای درد نامیرای کابلهای وحشیانهٔ بازجوها، روزهای وحشت از دستهای نانجیب کثیفی که نباید تو را لمس میکردند…
خدیجه
12
آذر