دومین رمان مژده سالارکیا داستانی است از خانوادهای عجیب که حتی مردگانشان نیز دست از سر ماندگان برنمیدارند… سالارکیا، نویسنده و منتقد جوان روزگار ما که در دانشگاه ادبیات فارسی خوانده، پیش از این مثلثهای موازی را منتشر کرد که نشان از علاقهی او داشت به رابطههای سادهی انسانی که ناگهان در هم گره میخورند.
▪️بیپدر قصهی دختری است که کارِ گویندگی میکند و روزگار میگذراند. او در سالگرد فوت زنی به نام جَریره قصهی خود را آغاز میکند. زنی که آغاز راهی است برای کشف سرنوشتهای معمایی روابط خانوادهی او. قصهی پدر، مادر، بمبارانهای دههی شصت تهران و آدمهایی که تلاش میکنند از قاب عکسهای خود بیرون بیایند و خود را از نو ثابت کنند. این دختر با بازگشت به ملک پدری راهی سفری میشود در زمان که بهتدریج او را از انواع اتفاقهایی که بر سرش آمده آگاه میکند. و این میان «پدر» نقشی متفاوت و شگفتآور دارد.
▪️سالارکیا رمانی نوشته که از نفس نمیافتد و مدام با قصههای خود خواننده را دچار موقعیتهای تازهای میکند، موقعیتهایی که در آنها گناه، تمرد و گریز و البته نفرینها کار خودشان را کردهاند. حالا او مانده و این مردگان که باید ردشان را بزند و بفهمد چرا چنین احضار شدهاند…
بی پدر
Earn 5 Reward Points64,000 تومان قیمت اصلی 64,000 تومان بود.54,400 تومانقیمت فعلی 54,400 تومان است.
وزن | 160 گرم |
---|---|
نویسنده | |
ناشر | |
موضوع | |
قطع کتاب | |
نوبت چاپ | دوم |
سال انتشار | 1400 |
تعداد صفحه | 152 |
جلد کتاب | شومیز |
زبان کتاب | فارسی |
شابک | 9786220109884 |
1 عدد در انبار
برای ارسال بریده کتاب، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.
ورود / عضویت
یک چیزی توی دلم میگوید کاش رهام نمیمُرد. نمیخواهم بمیرد. برای من اهدای قلبش هم زندهاش نمیکند. برای من دلِ جدا از گِل اهمیتی ندارد. امروز همهٔ وجود رهام همین تکهپارههای مهم است و این تکهپارهها بدون تن رهام به هیچ کارِ من نمیآید. او پشت شیشه خوابیده بود و من داشتم به او نگاه میکردم که هیچ کار مفیدی توی زندگیاش نکرده بود. من چی؟ من کاری کرده بودم؟
نگران من که نیست، نگران رضایت ندادنم است. صبحی که از اینجا رفتم، سری هم به بیمارستان زدم. بهار آنجا نبود. دکترش هم نبود. رهام داشت به مُردنش ادامه میداد. تنها اتفاق بادوام در زندگی رهام همین مُردن است. هر وقت چیزی به دست میآورد، قرار بود از دست بدهد. اگر من رضایت بدهم، همین مُردن را هم از دست میدهد. قلبش میرود توی قفسهٔ سینهٔ یک نفر دیگر و زنده میماند. همانطور که توی مرصادالعباد آمده بود که «گِل دل از ملاط بهشت بیاوردند و به آب حیات ابدی سرشتند و به آفتاب سیصد و شصت نظر بپروردند.» آن وقت حیات ابدی میآید سراغش و او زنده میماند تا چند سال دیگر… تا وقتی که صاحب جدید قلب هم بمیرد.
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.