13
آذر
پاییز آمد
سی و پنج سال می گذرد؛
اما هنوز پاییز که می آید نمی دانم از آتش مهری که بر جانم انداخته غمگین باشم یا مسرور.
به برگ های زیبا و رنگارنگ...
13
آذر
پاییز آمد
احساس میکردم همهچیز در حال تغییر است. افکارم، آرزوهایم، خواب و خوراک و پوششم. تمام تیپ و لباس من از یک جفت کفش کتان چینی، یک مانتو و ...
13
آذر
پاییز آمد
تلویزیون نداشتیم. دوشنبه ها احمد را مجبور میکردم مرا ببرد خانه پدرم. سر ساعت پنج برنامه کودک و نوجوان شروع میشد. یک روز که نشسته بودم...
13
آذر
پاییز آمد
نامه های احمد در نبود خودش شده بود دستور زندگیام. هرچه میگفت، اشتیاق شاگرد زرنگی را داشتم که میخواست هرچه زودتر تکلیفش را انجام دهد....
13
آذر
پاییز آمد
علاء پیشانی علی را بوسید و گفت: « گفتم فکر نکنی انقلاب بچه بازی است و این کتک ها که خوردی شوخی است؛ شور و شوقی کوتاه مدت است که مثل بنز...
13
آذر
پاییز آمد
دوستی با خانم مختارزاده که تشنهٔ صحبت کردن دربارهٔ خواندههایم بود، برای من غنیمتی بود. من جواب همه تردیدها و احساس پوچی و بیهودگی را ک...