نور ضعیفی بر صورت نگران محمد حنیفه افتاده بود و برق اشک را در چشمانشان نمایان ساخته بود. دیدم دست روی شانۀ اباعبدالله نهاد و با دست دیگر چهرۀ خود را پوشاند…»
بریده هایی از کتاب "نشان حسن"
maryam.khoshnejat69
و تکون الجبال کالعهن المنفوش. در نگاهت چه داری عمه که اینهمه صلابت از آن میریزد؟ صولت حیدری و عطوفت فاطمه در نگاهت موج میزند. بااینهمه، آن غم و دریغ را نمیتوانی از نگاه چون منی پنهان سازی که قدمبهقدم و نفسبهنفس کنارت آمدهام. هرچه از غروب میگذرد، شانههایت گویا بیشتر خم میشوند. تو چه میدانی، زینب؟ چه دیدهای که من ندیدهام؟ یوم یکون الناس کالفراش المبثوث…
maryam.khoshnejat69
چشمانشان کور است و گوشهایش کر! بندگان دنیایند. دین را ابزاری کردهاند برای رسیدن به قدرت. به رد جای مانده بر پیشانیهایش نگاه نکن، قاسم! آنچه میبینی نشان جهل است. ظاهر را نگاه نکن که رو به قبله ایستادهاند. نمازگزارانشان رو به قبلۀ شیطان نماز میخوانند. خانههایشان ویران باد. اینان بندگی زور و زر میکنند. از سخنان او مبهوت ماندهام. عثمانیمذهبی برایم سخن میکند که از همه علویتر است.
maryam.khoshnejat69
جنگ اول علیاکبر تمام میشود و او بهسمت اباعبدالله شتاب میکند. همه دورش جمع میشویم. - یا ابتِ، العطش قد قتلنی و ثقل الحدید قد اجهدنی. لبهایش از شدت تشنگی سفید و ترک خورده شده است. معلوم است تشنگی به مغز استخوانش رسیده که طلب آب میکند. اما نمیدانم چرا به چشمهای عمو نگاه نمیکند. چشمهایش روی دستان عمو مانده است و بالاتر نمیرود. حالا خوب میفهمم چرا عمویم عمامه از سر باز کرده و به کمر بسته است.
maryam.khoshnejat69
سخن از میان لبهایم تا نگاه منتظر عمو هروله میکند. تردید پرسیدن، جانم را میستاند. بارها روح از جانم میرود و برمیگردد که با صدایی آهسته لب باز میکنم. – من نیز کشته خواهم شد؟ چشمهای اباعبدالله از چشمهایم کنده نمیشود. نمیدانم پرسیدنم درست است یا نه. تنها میدانم خونم از خون برادران و عموزادههایم رنگینتر نیست. فقط چند سالی کوچکترم. انتظارم به درازا نمیکشد و اباعبدالله میپرسد: «فرزندم! مرگ در چشمان تو چگونه است؟» از چشمانش حلاوتی بر جانم میریزد که بدون لحظهای درنگ یا کوچکترین تردیدی، از عمق جانم میگویم: یا عماه!الموت احلی من العسل! – ای والله! فداک عمّک
maryam.khoshnejat69
«پدر ما، فرزند حیدر کرّار بود. بیم جان نداشت؛ اما بیم اسلام چرا. اگر در جنگ با معاویه خود و یارانش به شهادت میرسیدند، اسلام و مسلمانان دچار خسران بزرگی میشدند. ریختهشدن این خون در شرایط آن روز سودی نداشت و چه بسا آلامیه با تبلیغات سوء خود ورق را برمیگرداندند. نشنیدهای و ندیدهای در این سالها مکر معاویه چه با یاران پدر و جدمان کرد؟ یاران پدر در آن روزها عدهای سستعنصر و دنیاپرست بودند که به طمع مشتی سیم و زر، جبهۀ نبرد را ترک کردند. مسلمانان به حضور پدر بیشتر محتاج بودند تا شهادت ایشان. پدر خردمندانه صلحنامه را پذیرفتند.»
maryam.khoshnejat69
خدایا! من که فقیرم در غنای خویش، چگونه در تنگدستیام فقیر نباشم؟! من که به هنگام ثروت، فقر محضم، چگونه با اینهمه فقر، توانگر باشم؟ خدایا! اوج غنای من در مقابل تو حضیض فقر است؛ چه رسد به اکنون که ساکن درۀ تنگدستیام. داشتن در مقابل تو چیست؟ و کدام ثروت است، که از تو نباشد؟ و کدام داشتن است که در مقابل اعطای تو رنگ نبازد؟ و کدام توانگری است، که وصل به خزانۀ تو نیست؟
maryam.khoshnejat69
آنچه وقت تلاوت قرآن، برادرم زید در گوشم نجوا میکند، به خاطر میآورم: «در آنچه میخوانی تأمل کن، قاسم. در پس هر کلمه، درسی عظیم نهفته است» و اینک جز درس شجاعت عباس درس دیگر نیز در میان است و آن درایت عباس است.