کسی که در عمرش گرسنگی نکشیده، کسی که از سرما نلرزیده، کسی که شب تا سحر بیخواب نمانده، چگونه ممکن است از سیری، از گرما، از پرتو آفتاب صبح لذت ببرد
بریده هایی از کتاب "چشمهایش"
خانم
عشق پنهانی، عشقی که انسان جرأت نمیکند هرگز با هیچکس درباره آن گفتگو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید ـ از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمیکند و به هر علت دیگری آن عشق است که درون آدم را میخورد و میسوزاند و آخرش مانند نقره گداخته شفاف و صیقلی میشود
خانم
تو از هزار راه میتوانی سودمند باشی. شاید همین دردی که امروز تحمل میکنی، راه نجات تو باشد.
خانم
به من گفت: «دختر، اینطور به من نگاه نکن! این چشمهای تو بالاخره مرا وادار به یک خبط بزرگی در زندگی خواهد کرد.» گفتم: «این خبط شما آرزوی من است.
خانم
این مرد در سخن گفتن عجیب صرفهجو بود؛ برای هر کلمهای که میخواست ادا کند، ارزش قائل بود
خانم
هر لذتی وقتی دوام پیدا کرد، زجر و مصیبت است.
خانم
مرا هیچکس نشناخته، خودم هم خودم را نشناختهام
خانم
چه شیرین است، چه شیرین میتواند باشد. افسوس که ما تلخی آنرا میچشیم
خانم
من به او احترام میگذاشتم و برتری فکر و احساس و صداقت و ایمان او را قبول داشتم، اما تصورات و آمال او را نمیپذیرفتم. از او حرفشنوی داشتم، اما مطیع او نبودم. سبک کار او را میپسندیدم، اما تقلید نمیکردم
خانم
میگفت: «نه، یک دنیای مرموز در این نگاه نهفته. من آدم خجولی بودم، چشمهای تو به من جرأت دادند