در سرتاسر کشور زندان میساختند و باز هم کفاف زندانیان را نمیداد. از شرق و غرب، از شمال و جنوب پیرمرد و پسر بچه دهساله، آخوند و رعیت، بقال و حمامی و آبحوضکش را به جرم اینکه خوابنما شده بودند و در خواب سقوط رژیم دیکتاتوری را آرزو کرده بودند، به زندانها انداختند
بریده هایی از کتاب "چشمهایش"
حامد
«چشمهای تو مرا به این روز انداخت. این نگاه تو کار مرا به اینجا کشانده. تاب و تحمل نگاههای تو را نداشتم. نمیدیدی که چشم به زمین میدوختم؟» به او میگفتم: «در چشمهای من دقیقتر نگاه کن! جز تو هیچ چیزی در آن نیست.»
حامد
شهر تهران خفقان گرفته بود، هیچکس نفسش درنمیآمد؛ همه از هم میترسیدند، خانوادهها از کسانشان میترسیدند، بچهها از معلمینشان، معلمین از فراشها، و فراشها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان میترسیدند، از سایهشان باک داشتند. همه جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و در دانشگاه و در حمام مأمورین آگاهی را در پی خودشان میدانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی همه به دوروبر خودشان مینگریستند، مبادا دیوانه یا از جان گذشتهای برنخیزد و موجب گرفتاری و دردسر همه را فراهم کند. سکوت مرگآسایی در سرتاسر کشور حکمفرما بود. همه خود را راضی قلمداد میکردند. روزنامهها جز مدح دیکتاتور چیزی برای نوشتن نداشتند.
حامد
عشق پنهانی، عشقی که انسان جرأت نمیکند هرگز با هیچکس درباره آن گفتگو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید ـ از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمیکند و به هر علت دیگری آن عشق است که درون آدم را میخورد و میسوزاند و آخرش مانند نقره گداخته شفاف و صیقلی میشود.
حامد
«در چشمهای من دقیقتر نگاه کن! جز تو هیچ چیزی در آن نیست.»
مریم
از همه وقیحتر آن پسره فرانسوی رماننویس بود که به هر قیمتی شده میخواست شوهر من بشود. به او گفته بودم که من وطنم را دوست دارم و نمیخواهم با تو زندگی کنم. این پسرک که همیشه دستش در جیب راست جلیقهاش بود و تند و ناجور حرکت میکرد به من با قیافهای هرزه میخندید و میگفت: «کجای وطنت را دوست داری؟»
مریم
در گفتههای من تناقض نیست. در وجود من، در هستی من، تناقض هست. میدانید زندگی مرا به چه باید تشبیه کرد؟ به چشمه آب زلالی که در گوشهای از کوهستان از زمین میجوشد. آب صاف و خنکی است، این آب هستیبخش و روحافزاست، این آب از کوهستان که سرازیر میشود غران و خروشان است. از تخته سنگها میجهد، بوتهها را از جا میکند، شنریزهها را با خود میغلطاند. وقتی به جلگه رسید آرام و مصفاست، چمنها را میآراید و گلها را طراوت میبخشد و برکت همراه دارد. همین آب وقتی به مرداب رسید و یا در حوضهای متعفن باقی ماند، گنداب میشود. اگر به شورهزار رفت به عمق زمین نشست میکند و روی زمین دیگر اثری از آن نیست. اما باز به قعر زمین که نشست صاف و زلال میشود. این است زندگی من. همان آب صاف و روحافزاست که به این شکلهای ناجور درمیآید
مریم
پس از حادثه آن شب در کنار نهر کرج و گفتگوی با او در آتلیهاش، یقین کردم که دیگر فقط از یک راه میتوان به زوایای قلب او رخنه کرد. دیگر نگاه و زیبایی و آرایش و دلبری در او تأثیر نداشت. اینها همه مثل سنگی بود که به پنبه پوش بخورد، انعکاس که ندارد هیچ، خود سنگ هم لابلای پنبه گم میشود. من فقط میتوانستم با کوشش و تلاش بیشتر، با فداکاریهای بزرگتر جای خود را در دل او باز کنم اما در عین حال احساس میکردم که هرچه علاقه او به وجود و فعالیت من بیشتر میشد، کمتر به من فرصت میداد که از میوه عشق او برخوردار شوم.
مریم
گروه گروه مردم میرفتند تا خودشان را بازیابند. در پردههای خوشرنگ و باصلابت او تصویر خودشان را مییافتند و بخصوص در برابر پرده نقاشی که زیر آن به خط خود استاد «چشمهایش» نوشته شده بود، میایستادند و خیره به آن مینگریستند. با هم جر و بحث میکردند و میکوشیدند راز چشمهایی را که همه چیز میگفت و در عین حال آرام به همه نگاه میکرد، دریابند. مردم از خود میپرسیدند که این چشمها چه سرّی را پنهان میکنند، چه چیز را جلوهگر میسازند و هرکس هرچه فهمیده بود، میگفت. اما نظرها متفاوت بود
مریم
بیشتر کسانی که به شکار این مرغ خوش بال و پر میروند و راه پر مصیبت هنرمند را پیش میگیرند، وسط راه وا میزنند. از صد تا نود نفر وازده هستند و بقیه ده درصد آنقدر خودخواهند که دست آدم به دامن آنها نمیرسد. اما هنرمند واقعی آن کسی است که شخصیت خود را در هنرش کوفته و آمیخته باشد. بنابراین هنرمند در وهله اول باید انسان باشد.