گمان نمیکنم شغل تاریخنگاری بتواند کسی را آمادهی تجزیه و تحلیل مسائل روانی کند. در حرفهی ما آدم فقط با احساسهایی کلی سروکار دارد که رویشان اسمهای عامی مانند «بلندپروازی» و «منفعت» میگذارد. با اینحال، اگر سرسوزنی از خودم شناخت داشته باشم، الان باید ازش استفاده کنم.
بریده هایی از کتاب "تهوع"
عطیه
وقتی چیزی نیست نباید مزخرف نوشت . بهگمانم خطر نوشتن خاطرات همین باشد: آدم در همهچیز اغراق میکند، گوش بهزنگ مینشیند و همیشه حقیقت را جور دیگری نشان میدهد.
عطیه
بهترین کار این است که رویدادها را روزبهروز نوشت. دفترچهی خاطراتی داشت تا همهچیز را بهروشنی دید. نباید چیزهای جزئی و پیشامدهای کوچک را از قلم انداخت؛ حتی اگر پیشپاافتاده بهنظر برسند؛ بهخصوص باید طبقهبندیشان کرد. باید بگویم این میز را، خیابان و مردم، یا بستهی توتونم را چهطور میبینم، چون اینها هستند که تغییر کردهاند. باید بهدقت وسعت و ماهیت این تغییر را مشخص کرد.
خدیجه
مثلاً در دستهایم چیز تازهای هست، طرز خاص گرفتن پیپ یا چنگالم. شاید هم چنگال است که حالا جور خاصی در دستم جا خوش کرده، نمیدانم. چند لحظه پیش که میخواستم وارد اتاقم شوم، خشکم زد، چون شی سردی را در دستم حس کردم که برای خودش یکجور تشخص داشت و توجهم را جلب میکرد. دستم را باز و نگاه کردم: دستگیرهٔ در توی دستم بود. امروز صبح در کتابخانه، وقتی «خودآموز»۸ آمد تا به من سلام کند، ده ثانیه طول کشید تا شناختمش. چهرهٔ ناشناسی میدیدم، چهره هم نه. و بعد، دستش مثل کرمِ چاقِ سفیدی توی دستم بود. بلافاصله رهایش کردم و دست بهنرمی پایین افتاد.
خدیجه
یک چیزیام شده، دیگر شکی ندارم. مثل یک بیماری آمد، نه مثل یک باور معمولی یا امری بدیهی. یواشکی و ذرهذره جا خوش کرد. حس عجیبی داشتم، کمی ناراحت، همین. تا لنگر انداخت و جایش را محکم کرد، آرام گرفت و من به این نتیجه رسیدم که آن حس فقط یک زنگ خطرِ دروغین بوده و چیزیام نیست. ولی حالا دارد شکوفا میشود.
گمان نمیکنم شغلِ تاریخنگاری بتواند کسی را آمادهٔ تجزیهوتحلیل مسائل روانی کند. در حرفهٔ ما آدم فقط با احساسهایی کلی سروکار دارد که رویشان اسمهایی عامی مانند «بلندپروازی» و «منفعت» میگذارد. بااینحال، اگر سرِ سوزنی از خودم شناخت داشته باشم، الان باید ازش استفاده کنم.