شنیدم یکی از زنها پشت سرم گفت: «نگاه کن، انگار نه انگار یک آدم را کشته. ببین چقدر راحت برنج را هم میزند!»
بریده هایی از کتاب "فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور"
خانم
تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم. دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز عراقی، پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دو تایی، خوش بودند برای خودشان. سربازِ پاپتی، توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم.
خانم
بعد با یک دنیا غرور ادامه داد: «امشب گیلانغرب و مردم روستاهایش سرفراز شدند. بنازم به غیرت مردمانمان. مردم همه تفنگ دستشان گرفتهاند و دارند میجنگند.» پرسیدم: «تفنگها را از کجا آوردهاند؟» داییام پا شد و تفنگش را دست گرفت و گفت: «مردم دار و ندارشان را آوردهاند وسط. سپاه هم درِ اسلحهخانهاش را باز کرده. به همۀ نیروهای مردمی تفنگ و مهمات دادهاند. به امید خدا، همۀ سربازهاشان را عقب میرانیم.»
خانم
بعضی از بمبها، پنج تا پنج تا زمین میخوردند. تعجب کردم که این چه جور بمبی است. داییام میگفت: «به این بمبها میگویند خمسه خمسه
خانم
شوهرم، بیخیالِ آن همه هیاهو، رفت سرِ زمین مردم کارگری. هر چقدر گفتم نرو، گفت: «فرنگیس، اگر نروم، بدون نان و غذا میمانیم.»