maryam.khoshnejat69

وقتی از کنار یکی از باغ‌ها می‌گذشتیم، یک سگ ولگرد جلویمان سبز شد و خواب را از سرمان پراند. آقا جان گفت که سگ گله است و با ما کاری ندارد. من و دایی هم با نظر آقا جان موافق بودیم؛ اما حیوان زبان‌بسته با ما موافق نبود و یک‌دفعه دنبالمان کرد. معلوم بود از گرسنگی حسابی دیوانه شده و در آن شرایط نان خشک کپک‌زده برایش حکم پیتزا دارد. احتمالاً ما را هم به شکل خوراکی می‌دید؛ آقا جان را به شکل کله‌پاچه، دایی اکبر را به شکل اکبرجوجه، مرا هم به شکل اصغرجوجه! به محض اینکه سگ دنبالمان کرد، نه آقا جان از من یادش آمد، نه دایی اکبر از آقا جان، و نه من از آن دو. هر یک، بی‌توجه به دیگری، داشتیم برای زنده ماندن با سرعت به سمت سرنوشت فرار می‌کردیم!