غصهام یک جای دیگر بود. هی میگفتم: «خدایا! چرا من مرد نشدم؟ چرا من الان باید اینجا باشم؟ چرا نمیتونم اسلحه دستم بگیرم رو در روی دشمن بجنگم؟» دبههای بزرگ ترشی را دستتنها اینطرف و آنطرف میکشاندم و توی دلم، به زن بودنم غر میزدم.
maryam.khoshnejat69
29
آبان