مریم

در میانشان پیرزنی نشسته بود که به عصای در دستش تکیه داده بود. موهای سفیدش دو طرف پیشانی‌اش را قاب گرفته بود و تمام هیکلش از زردی طلا و درخشش جواهراتش برق می‌زد. ناخودآگاه او را با پیرزن‌های ده مقایسه کردم. یاد حرف‌های ننه افتادم. پیرزن‌ها را که می‌دید، می‌گفت بعد از اینکه حسابی پیر و فرتوت شدند به یک گولۀ پنبه تبدیل می‌شوند و باد آن‌ها را با خود می‌برد. در کودکی که هنوز تصوری از مرگ نداشتم باور می‌کردم؛ ولی الان داشتم فکر می‌کردم اگر ننه راست هم می‌گفت، هیچ بادی زورش به بلند‌کردن این پیرزن با این حجم از طلا و جواهرات نمی‌رسید.