منتظر بودم تا ماشین تبلیغ مسیحیت در خیابان مقابلم نمایان شود و بیشتر از داوری پس از مرگ بگوید. فکر میکردم جای امیدواری است که سخنانی میشنوم ـ فارغ از محتوایشان ـ با صدایی دلگرمکننده و قاطعانه بیان میشوند. اما ماشین پیدایش نشد، از جایی به بعد هم صدا رفتهرفته ضعیفتر و نامفهومتر شد و طولی نکشید که دیگر اصلاً نمیتوانستم چیزی بشنوم. ماشین حتماً به جهت دیگری رفته بود، جهتی دور از جایی که من نشسته بودم. ماشین که ناپدید شد، حس کردم در جهان تک افتادهام. بعد فکری ناگهانی تکانم داد: شاید همهی اینها نیرنگی بود که دختر ترتیب داده بود. این فکر ـ یا بهتر است بگویم این شک ـ پایه و اساسی نداشت؛ اما به دلیلی که نمیتوانستم درک کنم، دختر عامدانه به من اطلاعات غلط داده و مرا عصر تعطیلی به سر کوه کشانده بود. شاید قبلاً کاری کرده بودم که موجب شده بود از من کینه به دل بگیرد.
محسن
04
دی