محسن

پدر و پسر، خاموش، چند قدمى برداشتند. در خیابان کسى دیده نمى‏شد. باد دیگر نمى‏وزید و شامگاه لطیف و ملایم بود. نخستین روزهاى ماه مه بود.
آقاى تیبو درباره پسرِ فرارى مى‏اندیشید: «دست‏کم اگر بیرون مانده باشد زیاد سردش نخواهد شد.» شدت هیجان پایش را سست کرد. ایستاد و به‏سوى پسرش چرخید. رفتار آنتوان اندکى به او آرامش مى‏داد. به پسر بزرگش مهر مى‏ورزید، به او مى‏بالید و خاصه امشب او را بیش‏تر دوست مى‏داشت، زیرا خشمش نسبت به پسر کوچکش بیش‏تر شده بود. نه بدین سبب که ژاک را دوست نمى‏داشت: کافى بود که ژاک اندکى غرور او را ارضا کند تا حس محبتش بیدار شود؛ اما خیره‏سرى‏ها و لگدپرانى‏هاى ژاک همیشه بر حساس‏ترین گوشه دل و عزّت نفسش ضربه مى‏زد. زیر لب غرّید:
ــ کاش دست‏کم سروصداى قضیه بلند نشود! (به آنتوان نزدیک‏تر شد و لحنش تغییر کرد:) خوشحالم که امشب توانستى کارت را بگذارى و بیایى.