محسن

سلام حامد
دلم حسابی برات تنگ شده. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم آمدنم به این‌جا اشتباه بود. فکر می‌کنم باید همان‌ جا توی ایران درس می‌خواندم و این‌قدر خودم و تو را عذاب نمی‌دادم. تنها چیزی که الان می‌دانم این است که دوست‌ داشتن ربطی به مکان و زمان ندارد. من این‌جا همان‌قدر دوستت دارم که در ایران. گاهی گوشه‌ای از چمنِ دانشگاه می‌نشینم و فقط به تو فکر می‌کنم. مفهوم این کار این است که حتا با وجود فاصله‌ی چند هزارکیلومتری که بین ما هست، با وجود زندگی در کشور متمدن و پیشرفته‌ای مثل هلند، باز هم ریسمان عشق ــ ریسمان عشق! چه تعبیر شاعرانه‌ای! ــ را با تمام وجود دور گردنم احساس می‌کنم. یعنی آدم‌ها هر جا که باشند اسیر عشق‌هاشان هستند. (این هم یک تئوریِ لوسِ مهندسیِ عشق!)
متاسفانه تسویه‌حساب با دانشکده هنوز تمام نشده. چندتا مشکل اداری و کاغذبازی هست که اگر حل بشوند به‌زودی می‌بینمت. وای حامد، از تهِ تهِ تهِ دل دوستت دارم.