محسن

دودل، اما نه، سراپا لرزان، بدون دعوت به میهمانی‌ای رفته بودم که در سالن غذاخوری خصوصی هتلی برگزار می‌شد. حتی فضای داخل هم رنگ‌وبوی زمستانی داشت اما به‌ نظر می‌رسید هیچ‌کس با سوز هوا مشکلی ندارد -نه زن‌ها که با لباس مجلسی و نه مردها که با کت فراک در تاریکای سالنِ دراز، در هم می‌لولیدند- و همین بود که بخاریِ سرامیکی کنج سالن را در انحصار خود داشتم. هیکل غریبش را که تا سقف قد کشیده بود، در آغوش کشیدم؛ بی‌تردید شومینه با آتش شعله‌کش ترجیح داشت اما من آمده بودم جایی که اتاق‌هایشان را با بخاری سرامیکی گرم می‌کنند و بعد، گونه و دست‌هایم را مالیدم تا کمی گرمشان کنم. گرم‌تر و آرام‌تر که شدم، تازه شهامت پیدا کردم از کنج سالن به‌طرف دیگر بروم. از پنجره‌ای پایین را نگاه کردم؛ از خلال پرده‌ی نازک برف که بی‌صدا می‌بارید و حلقه‌ای از نور ماه از پشتْ روشنش می‌کرد.