محسن

بچه‌ی جنس‌‌خراب و شیطانی بود. از کودکی نوعی کنجکاوی و کشش به دانستن داشت. دانستن را مثل هوا می‌دانست که بایست آن را تنفس کرد. در همان کودکی دوست داشت از صندوقچه‌هایی قدیمی، خرت‌وپرت‌ها و عکس‌هایی که پدر از زمان زناشویی خود به بعد جمع کرده و در سردابِ خانه‌شان چیده بود، سر دربیاورد. روزی دور از چشم پدر، صندوقچه‌ی پر از عکس‌ها را زیرورو کرد که البته به دعوای پدرانه‌ ختم شد. یک بار هم وقتی شنید که نزدیکی‌های خانه‌شان دارند کسی را دار می‌زنند، با وجود منع‌شدن از تماشای مراسم، یواشکی بر بام خانه خزید و به تماشای مراسم ایستاد. چند روز بعد به جرم همین خیره‌سری، سفت‌و‌سخت فلک شد. تازه مدرسه رفته بود؛ سال اول دبستان بود. گویا بزرگ‌ترهای خانواده پنهانی به ناظم پیغام داده بودند تا او را فلک کند چون در خانه شیطنت و نافرمانی کرده.