محسن

موقعیت عجیبی بود: تصور کنید کل زندگی‌تان از کاشی‌ها، ریل‌های تونل، سقف‌های سوراخ، جویبارهایی که در امتداد ریل‌ها در جریان هستند، سنگ گرانیت و مرمر، هوای خفه و نور الکتریکی تشکیل شده باشد.
اما ناگهان چند چیز جدید و کوچک به آن اضافه می‌شود: یک صبح خنک در ماه می، برگ‌های سبز ظریف و معصوم روی درختانی باشکوه، پیاده‌روهایی درون پارک که سطحشان با گچ رنگی نقاشی شده است، صف‌هایی وسوسه‌برانگیز پشت مغازه‌ی بستنی‌فروشی و البته خود بستنی: با قیفی ویفری؛ بستنی‌ای که استعمال واژه‌ی «شیرین» در وصف کردنش حق مطلب را ادا نمی‌کند، چون مزه‌ی مائده‌ی بهشتی می‌دهد؛ و صدای مادر: صدایی که گاهی ضعیف و خش‌دار به گوش می‌رسید، انگار که از پشت کابل تلفن شنیده می‌شد؛ و گرمای دست مادر که تمام تلاشت را می‌کنی تا از دستت رها نشود تا یک‌وقت گم نشوی. با تمام توان به آن چنگ می‌زنی. ولی آیا واقعاً ممکن است این چیزها را به خاطر سپرد؟ به احتمال زیاد، نه.