محسن

او در تعطیلات کریسمس سالاندر را به کلبه‌ی خود در ساندهامن دعوت کرده بود. مدت زیادی پیاده‌روی کرده و در آرامش درباره‌ی عواقب اتفاقات مهیجی صحبت کردند که هر دوی آن‌ها سال گذشته درگیرشان شده بودند. سالی که بلومکویست چیزی را تجربه کرد که بنا به تصور خودش بحران میانسالی زودرس بود. او متهم به افترازنی شده بود، دو ماه زندانی شد و حرفه‌ی روزنامه‌نگاری او رو به افول گرایید. از سِمت خود در مقام ناشر مجله‌ی میلنیوم کم و بیش با بی‌آبرویی استعفاء کرد. اما در آن برهه همه چیز تغییر کرد. مأموریت نوشتن زندگی‌نامه‌ی کارخانه‌داری به نام هنریک وانگِر که در این برهه برای بلومکویست نوعی روان‌درمانیِ پردرآمد و مضحک بود، به تعقیب هولناک قاتلی زنجیره‌ای تبدیل شد.
او در طول تعقیب این جنایتکار با سالاندر آشنا شد. بلومکویست به‌طور ناخودآگاه دستی روی زخم خفیفی کشید که طناب دار، زیر گوش چپش باقی گذاشته بود.