محسن

شنیدم که شیخ در یک بطری را باز کرد و چیزی را اسپری کرد گفت: «انگار رنگت پریده، شاید هوا زیاد خوب نیست.» عطر گل رز و مشک، خودرو را پر کرد. باورم نمی شد، من نگران بودم که زنده می‌مانم یا نه، آن‌وقت این مردک به خودش عطر می‌زد. از محله‌های حاشیهٔ کراچی می‌گذشتیم و شب تاریک و تاریک‌تر می‌شد. بالأخره دستیار فرمانده که کنار راننده نشسته بود، سرش را برگرداند و به انگلیسی گفت: «نگران نباش، این دفعه نمی‌دزدیمت. فقط شیخ می‌خواهد به یک ضیافت باربیکیو دعوتت کند. بهترین جا خارج از شهر است.»