محسن

چهار ماه گذشته بود و پلیس هنوز پیدایش نکرده بود. همسرش، فلورا، هشت هفته پیش به اداره پلیس هِیستینگز رفته و خودش را تسلیم کرده بود. ظاهراً در مسیر فرار از هم جدا شده بودند. نمی‌دانست شوهرش کجاست، ولی در فضای مجازی شایعه شده بود که او به فرانسه فرار کرده است. درهرحال، پیپ دنبالش می‌گشت. نمی‌خواست دستگیرش کند، مجبور بود او را پیدا کند. این دو موضوع با هم فرق داشت، برای همین اوضاع هیچ‌وقت عادی نمی‌شد.
بابا نگاهش کرد. «به خاطر جلسه استرس داری؟» همان موقع صدای جیغ چرخ‌های قطار بلند شد و به مارلیبُن رسیدند. «طوری نمی‌شه. فقط به حرف‌های راجر گوش کن. باشه؟ اون وکیل خیلی خوبیه. می‌دونه چی باید بگه.»