به دنبال میزبانمان به راه افتادیم. از راهرویی مجلل گذشتیم و به سالن مُدَور عظیمی رسیدیم شبیه به فضای داخل کلیساهای قدیمی که بالای سقف بسیار بلندش گنبد شیشهای عظیمی دیده میشد که نور را به داخل هدایت میکرد و درون سالن، هزارتویی بیپایان از راهروهایی متوالی بود که دیوارهایشان را قفسههای کتابخانه تشکیل میدادند و به شکلی حیرتانگیز ارتفاعشان از کف تا سقف امتداد داشت، درست مثل کندوی زنبورهای عسل. در هر یک از دالانها، پلکان، سکوها و پلهایی قرار داشتند تا دسترسی به ارتفاعات را ممکن سازند. فضای سالن به قدری وسیع و شگفتآور بود که حدس زدن ابعاد و تعداد کتابهای درون آن به هیچوجه ممکن بهنظر نمیرسید. حیرتزده به پدرم نگاه کردم. لبخند بر لبانش نشست و پس از چشمکزدنی شیطنتآمیز، گفت: «به گورستان کتابهای فراموششده خوش آمدی، دانیِل.»
محسن
05
دی