محسن

بیلی دربارۀ آن‌زمان‌ها مطالعه کرده بود. شنیده بود که خیلی از مردم از اختراع باتری‌های اتمی می‌نالیدند. هروقت اوضاع ناجور می‌شد یا وقت‌هایی که خسته می‌شد، خودش هم می‌نالید. این‌طور نالیدن یکی از ویژگی‌های طبیعی انسان‌ها بود. در دوران زغال‌سنگ هم مردم از اختراع موتور بخار می‌نالیدند. در یکی از نمایشنامه‌های شکسپیر، یکی از شخصیت‌ها از اختراع باروت می‌نالید. هزار سال بعد از آن هم مردم از اختراع مغزهای پوزیترونیک می‌نالیدند.

اصلاً به جهنم.

بیلی با لحنی عبوس گفت: «ببین، جولیوس (عادت نداشت در ساعت‌های اداری با رئیس پلیس خودمانی شود، فرقی هم نداشت که رئیس پلیس چقدر او را “لایجی‌باران” کند. ولی به نظر می‌رسید که اینجا چیز خاصی وجود دارد.) داری دربارۀ همه‌چی حرف می‌زنی، به ‌جز چیزی که بابتش فرستادی دنبال من. همین داره نگرانم می‌کنه. موضوع چیه؟»