عطیه

جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم.
مرا به آرامی بلند کرد. از میدان مین خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمین گذاشت. آهسته و آرام.
من دردی حس نمیکردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد.
بعد فرمودند: کسی می‌آید و شما را نجات می‌دهد. او دوست ماست!
لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی.
مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خود معرفی کرد. خوشا به حالش