پنجره را بستم و بر که میگشتم در آینه چشمم به گوشهای از میزم افتاد که چراغ الکلیام آنجا کنار تکهای نان بود. از خاطرم گذشت که بههرحال یک یکشنبهی دیگر را هم به سر آوردهام، مامان دیگر دفن شده است، و من باید برگردم سر کارم، و بالاخره، هیچچیز عوض نشده است.
عطیه
09
دی