عطیه

خدا گذشتگان تو را و پدر و مادر مرا رحمت کند! سه چهار سالم بود. از مشهد آمده بودیم یزد. من روی چینهٔ باغ‌های کوچه‌بیوک راه می‌رفتم و گاهی می‌افتادم. مادرم می‌دوید، بلندم می‌کرد و گردوخاک لباسم را می‌تکاند. دوباره می‌رفتم بالا و مثل بندبازها دست‌هایم را باز می‌کردم و لبهٔ باریک دیوار راه می‌رفتم. مادرم پرسید: «چرا این‌قدر بدی می‌کنی؟» گفتم: «بدی نمی‌کنم. دارم تمرین می‌کنم که روز قیامت بتوانم روی پل صراط راه بروم و نیفتم.» حالا می‌بینم در هر کاری که می‌کنیم باید حواسمان باشد که از چینه، از پل صراط نیفتیم. اینجا که درست راه بروی، آنجا نمی‌افتی.