خدیجه

داستان دختر پرتقالی در بعد از ظهر روزی شروع شد که من، جلوی تئاتر ملی منتظر اتوبوس ایستاده بودم. اواخر دهه‌ی ۱۹۷۰ و آخر پاییز بود. هنوز به یاد دارم که در فکر پذیرفته شدنم در دانشکده‌ی پزشکی بودم. احساس عجیبی داشتم. در ابن فکر بودم که روزی یک پزشک واقعی می‌شوم و بیمارهایی خواهم داشت که سرنوشتشان را به دست من می‌سپارند. خودم را با یک روپوش سفید پشت میز تحریر بزرگی مجسم می‌کردم که در حال حرف زدن با بیمارانم بودم. «خانم یونزن مجبوریم خون‌تان را آزمایش کنیم.» یا «خیلی وقت است که دچار این بیماری هستید؟» در این میان بالاخره اتوبوس از راه رسید. از دور آن را می‌دیدم. اول از جلوی مجلس گذشت و به طرف خیابان استورتین پیچید. تنها چیزی که از آن روز به بعد ذهنم را خسته کرده این است که هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید که آن روز به کجا می‌خواستم بروم…