خدیجه

وقتی شیخ بهایی از میرداماد جدا شد و رفت تا با کاتب صحبت کند، اعلی‌حضرت تصمیمش را گرفت. افسار اسب را کشید تا به‌سوی میرداماد برود. وقتی اسب راهش را کج کرد، سربازها هم افسار اسبشان را کشیدند تا همراه اعلی‌حضرت باشند. اعلی‌حضرت رو به سربازان کرد و گفت: «شما همین‌جا باشید. لازم نیست دنبال من بیایید.»
به سمت میرداماد رفت. میرداماد نگاهش به اعلی‌حضرت افتاد. لبخندی زد. اعلی‌حضرت گفت: «جناب میر، خسته که نشده‌اند؟»
شوق دیدار باغِ مصفّای اعلی‌حضرت، خستگی روزهای گذشته را از تنمان درآورده است.
اعلی‌حضرت لبخندی زد و ساکت شد. کمی پیش رفتند. اعلی‌حضرت به زبان آمد.
جناب میر افتخار دربار و ملت هستند. هر بار که با میر هم‌صحبت شده‌ام، دلم زنده شده و نگاهم روشن.
من هم بنده‌ای هستم از بندگان خدا.